هم اکنون که من در خانه جنگلیمان دارم برای تو مینویسم، تو به زندگی مردم در شهری دیگر، نور میپاشی. اندازهی مقدر من و تو همین بود که در تقدیر یکدیگر، اینگونه سخنگوی سکوت شویم که زخمهای فاصلهی روحیمان، در زخمهی نوای چوپانان دست به دست در دشتها به قاصدان برسد و ما هیچگاه رو در روی هم نایستیم.
انتهای این جاده، بلاخره دوراهی زندگی، شاید مجالی داد تا بتوان یکبار دیگر بدون ترسِ از رفتنت، به عمق چشمانت بنگرم.
مدام میگفتی: "سکوت چیزی را درست نمیکند ولی در عوض چیزی را هم خراب نمیکند".
آخرین دیدارمان، غروبی به مراتب تیرهتر از همیشه بود و کاش پس از رد و بدل کردن نگاههامان سخن میگفتیم. نگریستن به پشت سر، شاید میتوانست درخواست انصراف از تقدیر باشد.
نمیدانم! انگار وقتی بیپشتوانه سوار قطار زندگی پیش میروی، همین شایدها که "روزی برمیگردیم همین ایستگاه و ساعت یازده دستان یکدیگر را میفشاریم" سبب این دوری شد.
ابتدای پاییز همین امسال، با یاد تو در هجوم باد به چهرهی فردی خیره شدم که برایم نمادی از تو بود.
جرات گفتنش را دارم زیرا تو در آخرین حضورت به من فهماندی که زندگی با جلو رفتن معنا مییابد.
نمیخواهم حالا که بیشتر از همیشه به انرژی مثبت در زندگیت نیاز داری با این حرفها، فکر و خیال بدی راجع به من، به سرت بزند.
نه تو این را میخواستی و نه خودم که، دست پوچی را بگیرم و به زیباییش خیره شوم. اما به من حق بده باید ببینیاش و به تو نشانش بدهم. دست کمی از خودت ندارد.
این فرصت دیگر برایم پیش نخواهد آمد او رفتنی است و من امروز میخواستم به او حرف دلم را بگویم اما نمیدانستم، تو را چه کنم؟
در میانه کوچه ایستادهام نمیدانم به خانهمان برگردم و این نامه را تمام کنم، گلدانهایت را آبیاری کنم یا به دنبال او بروم؟
درست است که دلهایی که بهم دادیم، هیچوقت نصیب هم نشد اما همین فقدان زیبا تا کنون مرا از دستبردهای زیادی در امان نگاه داشت و این دِین را به گردنم داری تا نامه را به پایان ببرم.
زمستان در پیش است و من به او قول دادهام در سنخوزه نوانخانهای تاسیس کنیم. شاید کودکان بیشتری به من نیاز دارند. و شاید این برای هر دومان بهتر باشد.
A Post-Structural Investigation of the Concept of Time in David Ives's works
تو , ,همین ,شاید ,زندگی ,هم ,به من ,است و ,و من ,و این ,نامه را
درباره این سایت